رنج نادانستن
نادیا! تو میدانی رنج نادانستن یعنی چه؟
خیلی چیزها هست که باید بدانم و نمیدانم. چه بسیار کتابها که هنوز نخواندهام، چه بسیارتر فیلمها که ندیدهام، داستانها، شعرها که ننوشتهام، راهها، سفرها که نرفتهام، تجربهها، خطرها که نکردهام و عجیب اینکه هر چه بیشتر این کارها را میکنم، رنج نادانستن شدیدتر و عمیقتر میشود.
حس لاکپشت پیری را دارم که هر چه میرود، کمتر معنای پیش رفتن را میفهمد، حس ماهی قرمزی که تنگ دارد خفهاش میکند، برای رویاهایش کوچک است، برای ماجراجوییهایش٬ ولی میترسد از تنگ بیرون بپرد.
میدانی نادیا، حس میکنم آنقدر دایرهی دانستهها و تجربههایم محدود است که نمیتوانم پایم را از آن فراتر بگذارم. میترسم از انبوه چیزهایی که بیرون دایره است; که اگر قدمی فراتر از آن بگذارم میافتم توی سیاهچالهای از چیزهای نامعلوم و ناشناخته. آن وقت چطور میتوانم خودم را لابلای آن حجم هولناک از چیزهای تازه که کمترین آگاهی را دربارهشان دارم پیدا کنم؟ چطور میتوانم در آن مسیر تودرتو پیش بروم؟ دنیایی که من میخواهم در آن پا بگذارم خیلی وسیع است. نه، اصلا نمیشود گفت وسیع، چون انتها ندارد، حد ندارد. حتی تصورش هم رعشه به جانم میاندازد. اصلا شاید بی آن که بفهمم پایم به آن باز شده;شاید این وحشت عمیق که گاهی مثل مار در سر تا پایم میپیچد، ناشی از افتادن در همان سیاهچاله باشد.
آه نادیا! حافظهام، حافظهام. نمیدانی چقدر آزارم میدهد. مدتهاست بزرگترین سد ذهنیام برای آموختن، برای به خاطر سپردن آموختهها و تجربهها همین است. حافظهام خوب به خاطر نمیسپردشان، خوب به یادشان نمیآورد. گاهی حتی شعرهای خودم را فراموش میکنم.
آیا نوشتن میتواند این طلسم را از بین ببرد؟ میتواند حافظهام را با همان قوت سابق بهام برگرداند؟ و مهمتر از آن، آیا میتواند دریچه ای رو به دانایی به رویم باز کند؟ نمیدانم، نمیدانم نادیا ولی از صمیم قلب امیدوارم که اینگونه باشد. با تمام وجود دلم میخواهد بنویسم، میخواهم تا وقتی خون در رگهام جاریست بنویسم. و اینبار تصمیمم به قدری جدیست که اگر بین زندگی و نویسندگی مجبور به انتخاب شوم، بیتردید دومی را انتخاب خواهم کرد.